خوشحال شدم وقتی یکی از رفیق هایم گفت که سربازم. اینکه مرا سرباز دید سرذوقم آورد. در کسری از ثانیه خودم را در لباس نظامی، در حال دویدن توی میدان نبرد تصور کردم. نصور کردم خشابم خالی ست، بازویم تیر خورده، هم رزمم همین دقایقی پیش کنارم جان داده و حالا من با پلاکی خونین و لباس هایی خاک خورده که بوی گند عرق می‌دهند دارم همینطور می‌دوم که خودم را به اولین پناهگاه ممکن برسانم. صدای توپ و تانک و تیر و همه چیز دور و برم را پر کرد. من میان همه ی این آشوب ها هنوز زنده بودم. هنوز می‌دویدم و هرچتد خشابم خالی بود، می‌دانستم که زنده می‌مانم. اصلا من از اولش به پای زنده ماندن وارد این میدان جنگ شدم. همین است که قول می‌دهم خودم را نمی‌کشم. همین است که بی‌شرمانه چنگ زده ام به کثافط زندگی.

فکر نمی کنم صلحی در کار باشد. نه! نیست. من عاشق این هیجان تلاش برای زنده ماندنم. اینکه زور بزنم. اینکه ببینم خودم را از زیر خروار خروار بدن متلاشی شده بیرون کشیده ام. ابستاده ام و منتظر حمله ی بعدی نفس نفس می‌زنم. آدم باید همین شکلی بمیرد. در حال نفس نفس زدن. 

وقتی می‌گویم ما عاشق تزاژدی هستیم دروغ نمی‌گویم. ما دیوانه ی اندوهیم. دیوانه ی گیر کردن توی باتلاق و بعد فرار کردن. هی هر بار از یک دوره‌ی افسردگی جان سالم به در می‌برم که بعدش رفیقم بمیرد، که بعدش معشوقه ام بمیرد، که هی همه یکی یکی بمیرند. آخ چقدر دردناک است که بگویم مرگ کسی شاعرانه ترین اتفاق زندگی مسخره ام بوده. که بگویم مرده و من غمگینم، ولی اگر نمی‌مرد برای کی می‌نوشتم؟ اصلا حرف از چه می‌شد که بتوانم بنویسم؟

سوم شخص به زندگی ام نگاه می‌کنم و می‌گویم وای که چقدر داستان هست برای گفتن. چرا نویسنده ها اینقدر ظالم‌اند؟ می‌دانی؟ وقتی بیدار شود و این ها را بخواند مرا خواهد کشت. مرا خواهد کشت. ببند دهانم را که نفهمد. که نداند چقدر درونش از این همه اندوه سرشوق آمده. که نداند علاقه اش به تراژدی او را تا آن سوی دیوانگی خواهد برد و بعد همه چیز تمام می شود.

ازش بپرسی می‌گوید دلتنگ است. دلتنگ ماه سای قشنگش. دلتنگ آبشار موهایش زیر نور خورشید. من با همین ها سر شوق می‌آیم. دست می‌آورم به نوشتن. من می‌دانم، همانطور که تو می‌دانستی، گرچه دلتنگی حقیقیست، ولی نوشتن، ولی نویسنده بودن، بهای گزافی می‌خواهد. خودش هم روزی خواهد فهمید. خواهد فهمید که قلم برایش آن معشوقه ی ازلی‌ست و هیچ نگاهی، هیچ بوسه ای، هیچ نوازشی به اندازه ی قلم او را به پرواز وا نخواهد داشت. 

خودش نمی‌داند، ولی در اندوه غرق خواهد شد، خودش نمی‌داند، ولی همه چیز را قربانی یک داستان خواهد کرد. داستانی که پایانش را نوشته گذاشته زیر موکت آن کمد دیواری قدیمی. پایانش را نوشته و حالا دیوانه وار، مثل یک مجنون داغ دیده درحال دویدن به هرسوییست که اندوه روانه اش کند.

التماست می‌کنم. نگذار بیشتر بگویم. نگذار بداند که چقدر از دست رفته. آخ اگر از خواب هایش خبر داشتی. از آن ها که نمی نویسد. خروار خروار رویا جمع کرده که چه؟ به الوهیتت که نمی‌دانم. ادای آدم های قوی را در می‌آورد. ادای خوب بودن. خوشحال بودن. اصلا هر روز بپرس چطوری؟ هر روز خوب است. سگ بشاشد در مغز آدم دروغگو. سگ بشاشد که این از من خبیث تر و ظالم تر است. دلش برای همه می‌سوزد و در آن هیچکس به تخمش نیست. شما ده سال بهش زنگ نزن، فکر کردی تلفن برمی‌دارد؟ فکر کردی غصه می‌خورد؟ این دیوانه برای تنهایی‌اش هر روز می‌جنگد. این که به رویا، مرگ در تنهایی می‌بیند و صبح سرحال بیدار می‌شود. جلوی آینه می‌پرسم که خوابش چه بوده. نیشخند می‌زند که یادم نیست. سگ. سگ بشاشد. سگ بشاشد به آدم دروغگو.

ببند. ببند دهانم را که بیش از این نمی‌توانم.

بمبی که در شکمم دارم

دهانم را ببند، من از حرف خسته ام.

نهنگ گیر افتاده در خشکی

ام ,ی ,ها ,  ,همین ,ولی ,سگ بشاشد ,خودم را ,همه چیز ,دهانم را ,است که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسکوتر برقی چیست؟ هات اسپات مجسمه رزین ، مجسمه فایبرگلاس ، مجسمه پلی استر درب ضد سرقت | خرید درب ضد سرقت طراحی سایت ارزان دنیای کامپیوتر پراکنده گویی های روزمره سخنان رهبری در مورد جهش تولید عصر ظهور گل و گیاه ظرافت