داشتم موهایم را سشواز میکشیدم که شلنگ تخته اندازان آمد تو و یکی خواباند زیر گوشم. بی مقدمه، بدون برنامه ریزی. چشم هایش سرخ سرخ بود و نفس هایش سنگین. یک لحظه هجوم خشمی که از شکمم بلند و شد و تا زیرگلویم بالا آمد را حس کردم. نفسم را آرام بیرون دادم و بعد دستم هایم شل شدند. آویزان و بی حرکت دو طرف بدنم ماندند. سشواری که در لحظه ی اصابت خاموش شده بود در یک دستم و برسم در دست دیگرم بود. نگاهم را هم انداختم پایین و منتظر سیلی بعدی ماندم. حقم نبود. نمیدانستم اصلا همان اولی از کجا سر و کلهاش پیدا شده بود.
بیآنکه چیزی بگوید و همانقدر ناگهانی که وارد شده بود، پشت کرد و رفت. سشوار و برسم را گذاشتم روی میز و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. به چشم هایم که هیچ نوری نداشتند. به دهانم که بسته مانده بود و سرخی جای انگشتانش روی صورنم. به فریادی که توی گلویم خشک شده توجهی نمیکنم، بلاخره میرود پی کارش. البته که جای دوری هم نمیرود. میرود پیش هزاران هزار فریاد و سیل خشم دیگری که جایی توی شکمم پنهان کرده ام. می رود که بخشی از چاشنی بمبی شود که زمانی برای انفجارش مشخص نکردهاند.
به خودم لبخند میزنم. به خودم که باید مهربان باشد. باید بقیهی آدم ها را هم در نظر بگیرد. به خودم که یک عالم زور زده که مرا دوست داشته باشد و حالا همه جایش درد میکند. زیر چشم هایش سیاه شده و به سی سال نرسیده یک عالم موی سفید ریخته لای قهوهای هایش. اشکالی ندارد. این چیزها برایم مهم نیست. همه پیر میشوند. موی همه سفید میشود و گوشهی چشم همه چروک مینشیند. حالا دیر و زودش آنقدرها هم مهم نیست.
به این چیزها که فکر میکنم دست هایم میلرزند. زور نگه داشتن هیچ چیز را ندارم. از جایم بلند میشوم، دلم میخواهد حرف بزنم حداقل. ولی مردم حرفهای مهم تری برای گفتن دارند. حرف هایشان آنقدر مهم است که میان هرجمله ات میگویند اینها که چیزی نیست. من خودم خیلی به گا ترم. قیاس بدبختی!
داشتم خواب یک شهر زیرزمینی را میدیدم. شهری با سقفی بلند. یک راه پلهی باریک هم یک جاییش مخفی کرده بودند و من که دلم نور میخواست ساعت ها از آن پله ها بالا رفتم. آنقدر رفتم، آنقدر نفس نفس زدم که بلاخره به در چوبی کوچکی رسیدم که مرا به زمین میرساند. جایی که قرار بود راه فرارم باشد. جایی که قرار بود راهش به کوه برسد. شاید هم یک جنگلی چیزی. در را که باز کردم، دور تا دورم فنس های بلند فی بود. دوربین امنیتی بود، اسلحه بود، زندان بود و من باز هم داشتم میدویدم. پاهایم از پله نوردی طولانی تیر میکشید، ولی هنوز داشتم میدویدم. دلم میخواست عصبانی شوم. دلم میخواست خشمی که داشت توی رگ هایم وول میخورد را پرت کنم توی صورت مامورهایی که دنبالم میکردند. دلم میخواست حداقل گریه کنم. ولی انگار مرا در خواب هم برای فرار ساخته اند. فرار در یک محیط بیسرانجام. فرار در مسیری که راه خروج ندارد. من تا آخر همهی خواب هایم باید فقط فرار کنم.
صدای بمبی که در من جا گرفته را هم میشنوم. درخواستش برای انفجار را نادیده میگیرم. به هرحال. زیر این زندان شهریست که من یک زمانی خیلی دوستش داشتم. باید مراقبش باشم. باید همیشه بدوم. اینطوری همه در اماناند.
خوشحال شدم وقتی یکی از رفیق هایم گفت که سربازم. اینکه مرا سرباز دید سرذوقم آورد. در کسری از ثانیه خودم را در لباس نظامی، در حال دویدن توی میدان نبرد تصور کردم. نصور کردم خشابم خالی ست، بازویم تیر خورده، هم رزمم همین دقایقی پیش کنارم جان داده و حالا من با پلاکی خونین و لباس هایی خاک خورده که بوی گند عرق میدهند دارم همینطور میدوم که خودم را به اولین پناهگاه ممکن برسانم. صدای توپ و تانک و تیر و همه چیز دور و برم را پر کرد. من میان همه ی این آشوب ها هنوز زنده بودم. هنوز میدویدم و هرچتد خشابم خالی بود، میدانستم که زنده میمانم. اصلا من از اولش به پای زنده ماندن وارد این میدان جنگ شدم. همین است که قول میدهم خودم را نمیکشم. همین است که بیشرمانه چنگ زده ام به کثافط زندگی.
فکر نمی کنم صلحی در کار باشد. نه! نیست. من عاشق این هیجان تلاش برای زنده ماندنم. اینکه زور بزنم. اینکه ببینم خودم را از زیر خروار خروار بدن متلاشی شده بیرون کشیده ام. ابستاده ام و منتظر حمله ی بعدی نفس نفس میزنم. آدم باید همین شکلی بمیرد. در حال نفس نفس زدن.
وقتی میگویم ما عاشق تزاژدی هستیم دروغ نمیگویم. ما دیوانه ی اندوهیم. دیوانه ی گیر کردن توی باتلاق و بعد فرار کردن. هی هر بار از یک دورهی افسردگی جان سالم به در میبرم که بعدش رفیقم بمیرد، که بعدش معشوقه ام بمیرد، که هی همه یکی یکی بمیرند. آخ چقدر دردناک است که بگویم مرگ کسی شاعرانه ترین اتفاق زندگی مسخره ام بوده. که بگویم مرده و من غمگینم، ولی اگر نمیمرد برای کی مینوشتم؟ اصلا حرف از چه میشد که بتوانم بنویسم؟
سوم شخص به زندگی ام نگاه میکنم و میگویم وای که چقدر داستان هست برای گفتن. چرا نویسنده ها اینقدر ظالماند؟ میدانی؟ وقتی بیدار شود و این ها را بخواند مرا خواهد کشت. مرا خواهد کشت. ببند دهانم را که نفهمد. که نداند چقدر درونش از این همه اندوه سرشوق آمده. که نداند علاقه اش به تراژدی او را تا آن سوی دیوانگی خواهد برد و بعد همه چیز تمام می شود.
ازش بپرسی میگوید دلتنگ است. دلتنگ ماه سای قشنگش. دلتنگ آبشار موهایش زیر نور خورشید. من با همین ها سر شوق میآیم. دست میآورم به نوشتن. من میدانم، همانطور که تو میدانستی، گرچه دلتنگی حقیقیست، ولی نوشتن، ولی نویسنده بودن، بهای گزافی میخواهد. خودش هم روزی خواهد فهمید. خواهد فهمید که قلم برایش آن معشوقه ی ازلیست و هیچ نگاهی، هیچ بوسه ای، هیچ نوازشی به اندازه ی قلم او را به پرواز وا نخواهد داشت.
خودش نمیداند، ولی در اندوه غرق خواهد شد، خودش نمیداند، ولی همه چیز را قربانی یک داستان خواهد کرد. داستانی که پایانش را نوشته گذاشته زیر موکت آن کمد دیواری قدیمی. پایانش را نوشته و حالا دیوانه وار، مثل یک مجنون داغ دیده درحال دویدن به هرسوییست که اندوه روانه اش کند.
التماست میکنم. نگذار بیشتر بگویم. نگذار بداند که چقدر از دست رفته. آخ اگر از خواب هایش خبر داشتی. از آن ها که نمی نویسد. خروار خروار رویا جمع کرده که چه؟ به الوهیتت که نمیدانم. ادای آدم های قوی را در میآورد. ادای خوب بودن. خوشحال بودن. اصلا هر روز بپرس چطوری؟ هر روز خوب است. سگ بشاشد در مغز آدم دروغگو. سگ بشاشد که این از من خبیث تر و ظالم تر است. دلش برای همه میسوزد و در آن هیچکس به تخمش نیست. شما ده سال بهش زنگ نزن، فکر کردی تلفن برمیدارد؟ فکر کردی غصه میخورد؟ این دیوانه برای تنهاییاش هر روز میجنگد. این که به رویا، مرگ در تنهایی میبیند و صبح سرحال بیدار میشود. جلوی آینه میپرسم که خوابش چه بوده. نیشخند میزند که یادم نیست. سگ. سگ بشاشد. سگ بشاشد به آدم دروغگو.
ببند. ببند دهانم را که بیش از این نمیتوانم.
احساس خفگی می کنم. انگار که تمام این ها دست و پا زدن های آخرم برای مقابله با چیزیست که می دانم دیر یا زود از راه می رسد. اصلا می دانستی؟ می دانستی که من هیچ گاه در مقابل مرگ دست و پا نزدم؟ . می دانی که باری دریا مرا به خود فراخواند و من دست هایم را باز کردم تا بلعیده شوم؟
حتی دریا هم مرا تف کرد.
تو بگو. چه بلایی سر نهنگ هایی می آید که در خشکی گیر می افتند؟
گاهی دلم می خواهد به اندازه ی یک دریا گریه کنم. آن وقت شاید از این زمین حشک خالی از همه چیز خلاص شدم. آن وقت شاید تبدیل به تنها نهنگ دریای شخصی ام شدم.
کاش هنوز صورتت را به یاد داشتم. کاش هنوز صدایت توی گوشم زنگ می خورد. کاش خدای بهتری داشتیم، یا کاش تو کمی مهربان تر بودی.
تو از دست رفته ای اما
تو مرده ای و مردگان را هیچ بازگشتی نیست.
شاید تمام این ها خصوصیت پاییز است. شاید این حال بغض آلود همه ش تقصیر آمدن پاییز است. شاید هم از دنده ی خوبی بیدار نشده ام. شاید دستی امروز را طلسم کرده که من لحظه به لحظه به یاد تو باشم.
چرا مرگ را اینقدر نزدیک حس می کنم؟ انگار که مقابلم ایستاده. نفس به نفس، چشم در چشم. کاش کمی بیشتر ترسیده بودم. می دانی؟ انگار که نگاهم. جهت نگاهم عوض شده.
به تلوزیون قدیمی و خاموش خیره می شوم و دختری از میان یک عالم سیاهی مرا برانداز می کند. دنیایش برایم غریبه است. نگاهم می کند. به صورتم که از دست رفته، به چشم هایم که زیرشان گود افتاده، به دستانم که خالی اند.
راستش را بخواهی از نگاهش خجالت می کشم. به نظرم تمامی انعکاس های تلوزیون قضاوت گرند. وقتی که بلند شد برود، نگاهش بی تفاوت بود. صدای شکستن چیزی را درون سینه ام می شنوم. چقدر تصاویر بی رحم اند.
می دانی؟ اگر قرار باشد بمیرم. اگز قرار باشد تکه های قلبم را بگیرم توی دستم و بخواهم بروم که همه چیز تمام شود، می پرم توی چاه حمام.
می دانم که شاعرانه نیست. می دانم که اصلا هیچ چیز نیست. ولی من به سوی چاه تاریک و مرموز حمام قدم برخواهم داشت. می بینی به چه چیز هایی فکر می کنم؟ چیزهایی مثل دوران آب، وقتی که توی چاه می ریزد. به نطرت یک روزی من هم همینطور جاری می شوم؟
می بینی چقدر راحت از تمام صحبت ها و بحث ها و موضوع ها دور می شوم؟ راستش را بخواهی من حق را به تو و رفتنت می دهم. من حق را به اتوبوسی می دهم که تو را خیلی دورتر از آنچه که قول داده بودیم برد. دارم تجزیه می شوم. حق می دهم که روزهای کدرت را با یک رفتن ساده تمام کنی.
فکر می کنم به زبان آوردن نامت هم شجاعت می خواهد و من همیشه بزدل بوده ام. وگرنه که تا الان هزاران بار مسیری که رفته بودی را آمده بودم. ولی نمی دانم. اصلا مگر قلب های شکسته هم توانایی دوست داشتن دارند؟ مگر می شود با تکه های پوسیده ی یک قلب متلاشی شده عشق ورزید؟ بحث هم سر همین چیزهاست اصلا. سرنوشت تو از ابتدا رفتن بود و من یگانه نامیرای جهانی ام که به بی تو بودن محکوم است.
داشتم خواب خیره شدنت به خورشید را می دیدم. خواب موهایت که در نور آتش می گیرند. آنقدر به پشت سرت خیره ماندم، آنقدر صدایت نکردم که آخر همان خورشید تو را با خودش برد. آخرش شبیه له کردن ته سیگار توی یک زیرسیگاری کثیف بود. آخرش شبیه تلخی یک بادام خراب بود.
من بیداری را بدون تو عق می زنم. طعم خونی که دهانم را پر می کند. چرا حتی در خواب هم نگاهم نمی کنی. لعنت به تو و آن خورشید لعنتی ات.
لعنت به سکوتی که در شب های زمستان جاری می شوند.
به خاطره ی دستان کبودت که در جیب های من بود.
به صدایت که می لرزید
و لب هایت که هر روز کبود تر می شد.
به چشم های کدرت زیر خروار خروار خاک
و کرم هایی که توی مغزت وول می خورند.
خسته ام! کاش این را می دانستی. مرا به خانه ام بازگردان. مرا به سکوت تاریک اعماق دریا فرابخوان. مرا از این سقوط بی انتها در لانه ی خرگوش بیرون بکش. اگر قرار بود به جایی برسم، اگر قرار بود بلاخره جایی فرود بیایم تا به حال اتفاق افتاده بود.
من دیوانگی ام را پشت یک دیوار رها کرده ام که زجه بزند.
مثل وقت هایی که زامبی پشت پنجره برایم لالایی می خواند. صدایش را می گویم.
درباره این سایت